نفس بوالهوسان بر دل ر وشن تیغ است


شمع افروخته را جنبش دامن تیغ است

شیشه را سرکشی خویش نشانده ست به خون


گردن بی ادبان را رگ گردن تیغ است

منت سایه ی اقبال ز آتش کم نیست


گر هما بال گشاید به سر من تیغ است

خاک تسلیم به سرکن که درین دش ت هلاک


تو نداری سپر و درکف دشمن تیغ است

نتوان از نفس سوختگان ایمن بود


دود این خانه چو برجست ز روزن تیغ است

عکس خونی ست فرویخته از پیکر شخص


گر همه آینه سازند ز آهن تیغ است

تا مخالف ز موافق قدمی فامله نیست


درگلو آب چو استاد ز رفتن تیغ است

کوه از ناله و فریاد نمک آساید


چه کند بر سر این پای به دامن تیغ است

ذوالفقار دگر است آنکه کند قلع امل


و رنه مقراض هم از بهر بریدن تیغ است

کلفت ز ند گی از مرگ بتر می باشد


شمع ما را ز سر خو د نگذشتن تیغ است

سطر خونی ز پر افشانی بسمل خواندبم


که گر از خویش روی جادهٔ روشن تیغ است

زین ندامت که به وصلی نرسیدم بیدل


هر نفس در جگرم تا دم مردن تیغ است